رمان توسکا

رمان توسکا


  توسکا داستان جالب و متفاوت از هما پور اصفهانی… قسمتی از داستان: به ساعتم نگاه کردم و غر زدم … – اه … چهار ساعته اینجا علاف شدیم … طناز … خاک بر سرت اینا همه اش کلاهبرداریه بیا بریم یه کوفتی بکنیم تو این شیکمامون … مردم از گشنگی … از ساعت هشت صبح تا حالا اینجاییم … طناز نگاهی به صف انداخت و در حالی که با نیازمندیها خودشو باد می زد گفت: – ده نفر بیشتر جلومون نیستن خره … یه ذره دیگه دندون سر کبدت بذار رفتیم تو … نگاهی عاقل اندر سفیهانه بهش کردم … موهای حنایی رنگ داشت با چشمای قهوه ای روشن … خوشگل بود و تو دل برو … با هم دوست بودیم ولی نه خیلی صمیمی … یه وقتایی که کارمون به هم گره می خورد یاد هم می افتادیم … یعنی آخر دوستی بودیما!!! ولی حقیقت این بود که من به خاطر صمیمت زیادم با بابام زیاد علاقه ای به دوست شدن با کسی نداشتم … بابام دنیام بود … مامانمو هم خیلی دوست داشتم ولی بابا یه چیز دیگه بود … طناز توی یکی از روزنامه ها یه خبری خونده بود و از دیروز منو دیوونه کرده بود … یکی از کارگردانای بزرگ برای یکی از کاراش نیاز به یه چهره داره … چهر …

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *